مـــــــــا اومدیــــــــــم
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام ما اومدیم دیروز ساعتای 4 اینا بود که رسیدیم ، چون تمام راه رو یه سره اومده بودیم و جایی برای ناهار خوردن نایستاده بودیم رفتیم خونه مامی جونم اینا ناهار خوردیم بعد اومدیم به سمت خونه خودمون از مسافرتمون بگم که سحر، رضا جونی رو بیدار کردم که سحری بخوریم ولی بلند نشد گفت ولش کن ما که تا قبل از ظهر میریم نمیتونیم روزه بگیریم.......و دوباره خوابید، منم در تلاش برای تمیز کردن خونه و جمع کردن وسایل صبح روز جمعه همزمان با جاری جونم اینا در تکاپوی آماده شدن و چیدن وسایل تو ماشینا بودیم ، برای رفتنِ اونا به سمت غرب و ما به سمت شمال.......اونا زود تر رفتن بعد از چند دقیقه دوباره با سنا جونم و همسریشون(جار...
نویسنده :
لی لی
19:17